سیاره ای از جنس امیر
siiiiiiiiiilam.. اول اینکه خوشحالم که حد اقل اینجا سلام کردن یادم موند! بعدم خوشحالم که بعد چند روز بالاخره دیدمشون و دلتنگیمون رفع شد.البت این چند روز از طریق پیج خود امیرجان و عوامل و البته وب دوستان اخبار آنلاین در حد صبحونه ی امیرمحمد جان رو هم داشتیم ولی خب دیدن برنامه ی زنده جای خودشو داره. اووووووو بعله از اتاق فرمان اشاره میکنن مخمونو خوردی برو سر اصل مطلب. اولش با لباس سفیدش تیریپ فرشته ای زده بود. و شعر امام علی رو خوند که میدونید من عاشقشم. و بعدهم اون شعر جدیدرو خوندن. آیتم آقاممنون هم حکایت بیلم را پارو کن رو تعریف کرد.که عمو نقش آدمی رو بازی میکرد که نمیتونست تصمیم بگیره و وقتی سلطان بهش گفت یه پیر مرد خیر قراره بیاد اینجا بااینکه روزها روزها منتظر اون پیر مرد بود اما وقتی اونو دید فقط ازش خواست که بیلش رو به پارو تبدیل کنه و اون پیر مرد(پهلون) هم بیلش رو باپارو عوض کرد و ده تومن هم داد که آقا ممنون گفت اینجای نمایش اشکال ایجاد شده که عمو نذاشت ادامه ی حرفش رو بزنه ولی آخرش آقا ممنون جقله شو زد.آخر نمایش هم دوست مرد بهش گفت که تو فقط یه فرصت واسه تصمیمگیری داشتی و همچین چیز پوچی خواستی. آقا نگهدارم داستان همون دوتا دختر دانشجو معروف رو تعریفید.تازه پیکو طعمای خوشمزه ترش هم اومد. بعدم تو قسمت ناگفته ها پهلون منو اصفهانو یکجا لو داد.تازه یه کیلیپ هم از اصفهان پخشیدن که بنده عملا غش کردم. سیـلام.امروز که امیرمون اون تیپ توت فرنگی شو زده بود که من خیــــــــلی دوست دارم. اگه گفتن این چیه؟ بروبچ امروز که من خیلی خوش گذشت چون امیرمون با تیریپ خوریدیش اول برنامه اون کلاهی رو سرش کرد که عکسشو قبل برنامه تو اینستاگرام گذاشته بود و محمد امین رو خوند.البته تو آیتم بعدی که با عمو شعر تو آسمون چه خبره رو خوند کلاه سفید مشکی شو گذاشت. آقا ممنونم حکایت بز اخوش جون که فقط سرشو بالا پایین میکرد رو تعریفید.قضیه از این قراره که یه اخوش نامی بوده که تومدرسه خیلی درس خون بود و برنامه ی سنگینی واسه درس خوندنش داشت و هم اینکه ظاهر خوبی نداشت بخاطر همین هیچکس باهاش دوست نمیشد و همین شد که یه بز گرفت تا به اون درس یاد بده تا تو ذهن خودش بمونه و بز هم فقط سرشو تکون میداد و گاهی اوقات بع بع های بترکونی میکرد چقد مثالش شبیه من سر کلاس مخصوصا زیست هستش :))) آقا نگهدارم داستان یه کارمند و ارباب رجوع که نا نداشت رو تعریف کرد خودشم اولش نا نداشت ولی به محض اینکه پیکو خورد شارررررج شد. بعدشم تو ماشین زمان کاپیتان ویلچ رو اورد که خودشو جای خلبان جا زده بود نگو طرف ملوان بوده فقط من نمیدونم چرا این کاپیتان اینقد شبیه محمد علیپور (نویسنده برنامه)بود!! تازه آخرش آقا نگهدار خواست باهم خدافظی کنن که نذاشتن کاپیتان جون هم از اونطرف چارپایه رو کش رف آقانگهدارم باخط 11رف. سلام بچه ها. امروز که امیر به قول عمو گوجه سبز بود.و شعر ستایش رو خوند بعدم یه جا عمو سرفه گرفت واسش آب اورد(از بس این بشر مهربونه) بعدم شعر تو آسمون چه خبره رو خوند. آیتم آقا ممنونم اول اومد بدوئه عمو بهش اشاره کرد و البت به خاطر اشاره جغله به اندازه ی کافی خورد. بدم آقا ممنون از همسایه شون که همش بهانه میگرفت شکایت کرد و حکایت مرد بهانه گیر که هرکاری زنش میکرد بهانه میگرت و آخر هم زنش رفت پیش مادر جان تا ازش مشاوره بگیره مادرش هم گفت همه کار هارو نصف نصف بیانجام تا همسرت بهانه نگیره ولی مرد بازم بهانه میگرف و زن هم رف و مردهم اون شب رو با ناراحتی و دلخوشی گذروند و دیگه بهانه نگرفت. (عمو:مرد بهانه گیر.سلطان:مادر زن.پهلون:همسر مرد بهانه گیر) آقا نگهدار هم حکایت دوتا پسر بچه به نام ارسلان و اردلان رو تعریف کرد که سلطان هم خیلی زیبا دیالوگ به یاد ماندنی (بگو خب) رو اجرا کرد. ینی عاشق اون تیکه ام که آقا نگهدار به صورت صوتی تصویر فرق پیکوتک بالشتی و صبحانه رو میگه.خخخخخخ امروز که برنامه یه نیم ساعت دیرتر شروع شد و من کلی نگران امیر شدم ولی عمو گفت واحد ماکرووی داغ کرده به خاطر همین دیر شروع شد وگرنه خودشون دوساعتم زودتر اومده بودن. امیرمحمدعزیزدلمون هم تیریپ خورشیدی تو آسمونا زده بود. با عمو هم شعر وقته که درس شروع شد رو خوندن. بعدهم با یه لیس بلند بالا اومدو در حال خوندنش"10تا دفتر 40برگ.10تا دفتر 80 برگ.10تا دفتر100برگ.10تا دفتر نقاشی.10تا مداد..."(فقط من موندم کنکور هنر چه ربطی به دفتر نقاشی داره!! امیر میگه حتما ربط دیگ) بعدم عمو گفت اینا چیه؟اینهمه دفتر چه خبره؟ امیرمحمد:عمو من اخلاقم اینجوری نیست که وسط سال چیزی بخرم باید همه چی توخونمون باشه گرنه اسسسسترس میگیرم. عمو:مگه کجا میخوای بری؟ امیرمحمد:من یه سال تحصیلی جدید رو در پیش دارم. عمو:اینکارو کس دیگه ای هم انجام داده؟ امیرمحمد:سلطانم همینکارو کرده.عمو:اینارو کی به شما یاد داده؟ امیر:پهلون. سلطان هم وارد شد با یه لیست کپی پیس شده از لیست امیر! عمو:فکر میکنید هرچی لیست بلندتر باشه موفق ترید؟ امیر و سلطان:بعععله عمو:خب اینکار غلطه دیگ سلطان:ببین پورنگ داری باعث افت تحصیلی ما میشیا. پهلون هم وارد شد و عمو هم ازش پرسید اینچه کاریه به اینا یاد دادی؟ پهلون:چیه مگه؟عمو:خب کوتاش کن.پهلونم لیست امیر رو گرفت و شروع کرد به کوتاه کردن حالا کوتاه نکن کی کوتاه بکن خلاصه که چیزی از لیست نموند جز دفتر مدادو خودکار و پاکن.امیر:این چه لیستیه من که اینجوری مردود میشم.من تعداد ندارم که.پهلون:من بگگگگگم؟ امیرمحمّد:شما بگو.پهلون:من میگم بدیم عمو بره خرید.امیرمحمد:بههههه بهههه.بهههه بهههه (فقط من موندم چقدر به به گفتن آقای علیخانی شبیه امیرمحمدجان بود!) امیر:آره دیگه عمو شما برید خرید.شما 10ساله داری برنامه اجرا میکی دیگه اخلاق بچه هارو خوب میدونی.بیا این لیستارو بگیر برو خرید. تازه جاهایی که عمو پهلونو پنچر میکرد بعد باد میکرد امیر هم باهاش بومبالا بوما میکرد خیلی ام باحال بود. آقا ممنون هم از این گفتش که با پهلون رفته بودن نمایشگاه لوازم تحریر بعد اونجا بهش جایزه دادن و پهلونم جا گذاشتتش.وعمو هم گفت نگران نباش باد اورده رو باد میبره. آقا ممنون: تو اصن حکایت اینو میدونی؟ و حکایت رو تعریفید که سپاه روم با ایران در جنگ بودن و سپاه ایران موفق شد و رومی ها هم از ترس اینکه ایرانیان غنیمت هاشونو نبرن با یه کشتی همه ی خزانه رو به آب فرستاد.و باد زدو کشتی به طرف ایرانیان چرخید و ایرانی ها بدون جنگ صاحب غنیمت شدن ولی بعد مدتی اموالشونو دزد برد و پادشاه ایران گفت"باد آورده را باد میبرد"(منم این مثلو خیلی دوست دارم چون ازش خاطره دارم و با طرز حکایت گفتن شیرین آقاممنون بیشتر از این مثل خوشم اومد) تازه رومیان همش از رو متن میخوندن بعدم آقا ممنون با فراست تمام تصمیم گرفت با ماشین زمان بره به اون زمان و جایزه هارو از پهلون بگیره تا جا نزاره. آقا نگهدارم یکی ازش پرسید شما از چه گلی خوشتون میاد؟نگهدار:هر گلی مادر بچه ها خوشش بیاد.تودماغ:مادر بچه ها از چه گلی خوششون میاد؟ آقانگهدار:گل سر. :))))) بعدم داستان یه بچه که شیر نمیخورد رو تعریف کردن. امروز امیرجان اون لباس سرخابیه رو با شلوار آبیش پوشیده بود.و شعر محمد امین رو خوند. عمو هم راجب 9099072345 گفتش که در آینده ای نه چندان دور میتونیم با امیرمحمد بحرفیم. آقا ممنون هم به عمو گفتش که من از تو راضیم چون سلطان رو متقائد کردی که کیف بزرگ نگیره .حالا بیا و برو برای بچه های مدرسه ی سلطان حرف بزن.من با آقای نوخودچی ام صحبت کردم حق الزحمت رو میدن.عمو:من فکر نمیکنم تاثیر داشته باشه ها.آقا ممنون:ای بابا پورنگ جان "اگه واسه ما آب درنیاد واسه تو که نون درمیاد"عمو"ضرب المثل رو اشتب گفتید میگن اگه از این چاه.... آقا ممنون:من با سند حرف میزنم و حکایت رو بهش نشون داد.و بعد هم داستان یه معمار که دوتاکارگر استخدام کرده بود تا چاه بزنن و بهشون حقوق میداد ولی کارگرا ناامید شده بودن و معمار بهشون گفت:اگه از این چاه آب درنیاد واسه تو که نون در میاد.آقا ممنون:این این مثل آب نداره و درستش رو بهش گفت و عمو رو قانع کرد که بره واسه مدرسه سلطان حرف بزنه. تو آیتم آقا نگهدارهم عمو یه اسم خوند به اسم داناک.اقا نگهدار:چه اسمی! بعدم داستان یه پسر بچه که به شادی میخواست بره مدرسه ولی نمیدونست خوراکی چی بخره رو تعریف کرد. تو آیتم بعدم خانوم نصر به گوشی آقا نگهدار زنگید که عمو ج داد و گفت من شوهرم و از شما میخوام از این حرفا آقا نگهدارم رفت به زمانی که آقای نصر رفته و هرچی بهش گفت بیا نیومدو گفت من تازه اینجا داماد یکی از اینا شدم تازه کلی ام تیپ زده بودو موهاشو بسته بود آقا نگدارم رفت پیشش و گفت منم بیام اونجا داماد یکیشون بشم. :) هیچی دیگه به خوبی خوشی رفتن جشن :)))))))) ب.ن:تو نا گفته هام پهلون گفت چنتا از صداهای بچه ها آمادس تازه وقتی اسام های بچه ها اومد یکیشون اسمش:محمدحسین حسنی.8ساله از ساوه بود سلام دوسسسسستان گل و بلبل امیرمحمدجون که نفسا فرشته هست ولی دیروز ظاهرا هم فرشته ای شده بود تو یه آسمون پر قشنگی. شعر امام رضا رو هم خوند و بعد هم با عمو شعر"تو آسمون چه خبره"رو خوند(فقط من نمیدونم اونموقعی که عمو میخونه عمویی رو نشون میدن وقتی هم که امیرجان میخونه بازم عمو رو نشون میدن :( )تازه یه جا هم یکی از بچه ها بهش گیر داد ولی امیرجان خیلی با مهربونی باهاش رفتار کرد. حالا اینا هیچ دیروز حنجار شکسته بودن و برعکس همه ی مواقع امیرجان نقش خودشونم داشتن. اول سلطان اومد و گفت امیرمحمد نامهربونه.عمو:اشتباه میکنی امیرمحمد خیلی ام مهربونه مگه نه بچه ها.بچه ها یک صدا:بععععععله. سلطان:آخه من بهش گفتم بیا بازی گفت حوصله ندارم.پهلونم اومد یکم بومبالا بوما کرد.بعدشم امیرجون اومد و به سلطان اشاره کرد و گفت این اینجا چیکار میکنه؟ سلطان:خودت اینجا چیکار میکنه؟ بعدم عمو به امیر گفت:سلطان میگه تو نامهربونی امیرمحمد:من نامهربونم؟؟!!!! آخه عمو نگاه کن میگه بیا بازی میگم حالشو ندارم...خب وقتی حوصله ندارم ینی ندارم دیگه (عزیزم حرص نخور.البت بی اعصابتم جذابه ها ولی خب خودتو ناراحت نکن) پهلون:من بگگگگگگم؟؟؟ امیر:یواش. پهلون:من میگم امیر و سلطان برن اتاق منو جمع کنن با هم همدل شن.امیر:چرا سوء استفاده میکنی؟ پهلون:من کی سود استفاده کردم؟! عمو:چیکار کردی؟؟؟؟؟؟ بعدم گفت اگه همدلی به اینچیزاست بریم باهم انبار شبکه دو اون 2000متری رو تمیز کنیم.پهلونم پنچر.پیییسسس امیر:سلطان من الان که دقت میکنم میبینم ما خیلیم دوستای خوبی برای هم هستیم اصن نیاز به اتاق تمیز کردن نداریم.و همه چی به خوبی و خوشی حلیده شد. آقا ممنون هم اول با ماشین زمان اومد و از اونجایی که وفتی به عمو جغله زد گفت شما نامهربونید آقا ممنو هم گفت اتفاقا من از روزی که در روز دوشنبه در شهر دوشنبه به دنیا اومدم هم ه از مهربونی من سخن میگویند.عمو:اگه واسه همه مهربونی واسه من نامهربونی همش جغله میزنی.آقاممنون:ای بابا پورنگ جان هرکه نقش خویشتن بیند در آب.عمو:حکایتشو برامون تعریف میکنید؟ آقا ممنون هم حکایت یه پیر مرد که دوتا دختر داشت که یکی رو به خان بالا و یکی رو به خان پایین شوهر داده بود و یکی شون به پدرش گفت ما برنج کاشتیم و اگه امسال بارون زیادی بیاد ما کارمون میگیره وقتی پیر مرد به دیدن اون یکی رفت میگفت ما خشت گذاشتیم .شما دعا کنید امسال بارون نباره ما اینارو میفروشیم پیر مرد هم به هر دوشون گفت از خدا بخواین و بعد رو به راوی گفت:هرکه نقش خوشتن بند در آب. بعدم آقا ممنون گفت من اگه به تو جغله میزنم واسه نا مهربونی نیست و واسه اینه که بچه ها اونکارو انجام ندن. آقا نگهدار هم اول رو به آقامسعود که فرق پیکوتک بالشتی و صبحانه رو پرسید گفتش که ینی تو نمیدونی؟؟؟ با اینکه میدونم میدونی ولی توضیح میدم.و به صورت تصویری و صوتی نشون داد. و داستان یه مرد که پایه یک داشت ولی نمیدونست تو جاده چی باید بخوره رو تعریف کرد. پ.ن:حالا که امروز موضوع راجب مهربونی بود بزارید اینم بگم که من قدیما فکر میکردم امیرمحمد خیلی بی احساسه ولی چن روز پیش که کلیپ مصاحبه ی آخرین روز10006016 رو دیدم فهمیدم چقدر مرده تازه چیزایی هم که بعضی از بچه ها گفتن فهمیدم چقدر مهربونه. سیلام امروزو ویژه بخاطر ملیکا جون بیشتر توضیح میدم. اول اینکه امیرجان با اون لباس سرخابی و اون شلوار آبی خوشگلش شبیه شاه ه ه ه توت شده بود. بعدم عمو حنجارشکنی کردو شعر جوجه خروس رو خوند. بعدشم امیرمحمد اومدتو و از عمو خواست یه جایی قایمش کنه.عمو:اینقد درشتی جایی قایم نمیشی.امیر:اگه قایم نمیشم مخفیم کن عمو:چی شده؟ امیرمحمد:آقا ممنون... عمو:چه دسته گلی به آب دادی؟ امیر:هیچی عمو.بعدم امیر میخواست بگه که پهلون اومد و بومبالا بوما کرد امیر هم گفت:بومبالا بومبال این یه طرف آه آه عمو عمو یه طرف.D: خخخخخخ بعدم پهلون گفت:امیر پر خوری کرده منم پرخوری کنم دلم درد بگیره آقا ممنون بهم جوشونده میده بعد اومدیم با آقا ممنون به امیر جوشونده بدیم که دیدیم نیست! بعدم امیر گفت آخه من پر خوری نکردم.بعد سلطان اومد.امیر:ای باباااااا سلطانم اول سلام و عرض ادب کرد بعد یه پارچه برداشت و گفت امیر زیر کولر بوده به خاطر همین الان چایده و باید این پارچه رو واسش ببندیم.بعدم امیر هی خواست بگه هی نذاشتن آخرش گفت ای باباااا عمو شوما خودت مجری هستی هی میگی وقتی کسی میخواد حرف بزنه بزارییم بحرفه.بعدم گفت داشتیم با بچه ها فوتبال بازی میکردیم یکی از بچه ها شوت کرد خورد تو دل من دل درد گرفتم.عمو هم به سلطان گفت:بگرد یه راه کار واسه توپ خوردن پیدا کن.اول سلطان شعر"پورنگ تی تومان غله کشه" رو خوند بعدم سرچ کرد و راه حل داد و گفت:باید شیمکشو ماساژ بدین.(منم یه راه حل دارم بزنیم سر اون کسی که به دل امیرجان توپ زده رو بشکنیم وجودشو نداره کسی چپ بهش نیگا کنه) بعدم آقا ممنون حکایت طوطی و بقال رو تعریف کرد(سلطان:گربه و مرد کچل.پهلون:طوطی.عمو:بقال)اونجایی هم که قرار بود بقال طوطی رو کچل کنه عمو کلاگیس پهلون رو برداشت که کرکر خنه بود آقا ممنون هم گفت اینجای داستان غمناکه این خنده هام خنده های تلخه.بعدم سلطان تو نقش مرد کچل بدون یالش اومد که سر اونم کلی خندیدیم خنده های آقا ممنون هم که مجلس رو شادتر میکرد. آقا نگهدار هم داستان یه زن و مردکه تو جاده هیچی نداشتن بخوردن و با پیکوتک از شر حوله(حله هوله)راحت شدن رو تعریف کرد.بعدم به قفس اشاره کردو گفت اینو بردار ببر سلطانم قفسو برداش برد که آقا ممنو از طبقه های پایین ماکارونی برداشت و گفت میخوای ماکارانی ببیری تو جاده یه پیکوتک بردار واسه بقیشم باید پول بدی خب راست میگه دیگه. پ.ن:9099072345شماره ی عمو هستش که زنگ میزنید هر شعری رو که بخواین واستون میزاره اگر خواستید شعرم میتونید بخونید جایزه هم داره شعر خونیش (به قید قرعه)آخر هر شعریم یه نظر سنجی ازتون میکنه.فقط یادتون باشه از گوشی تماس نگیرید و از تلفن ثابت تماس بگیرید. woooooooow چی بگم از امروز که امیرترکونده بود در حد لالیگا.یک تیپی زده بود که نگو نپرس_کت شلوار سرمه ای عینک سرمه ای با دسته ی سفید موهاشم که خوشگل درست کرده بود_اصن وقتی چراغا اول برنامه خاموش بود اصن نشناختمش آبجیمم آخر شعرش پرسید امیرمحمد داداش دوقولو نداره؟! خلاصه که عالی بود تازه اون قسمت که تو شعرش با عمو میگفت:[همه چی رو من میدونم/چونکه کتاب میخونم]خعلی بهش میومد مخصوصا با ژستای مخصوصش. یه چیزی هم اینکه برنامه زنده نبود یه سوتی ام که خیلی باحال بود اینکه پلان هارو اشتب پلی کردن و آیتم آقا نگهدار قبل از آقا ممنون بود. آقا نگهدار هم داستان یه زن و شوهر که واسه خوراکی زنگ تفریح مدرسه ی بچه شون گیج شده بودن رو تعریف کرد.قسمت ناگفته هاهم که چه عرض کنم؟چه دل خونی دارن این عوامل از دست مدیر تولید(آقای خلیفه)عمو که میگفت آکساسووار(وسایل دکور)بهش میگی دو هفته بعد میاره.سلطانم میگفت یا یه روز اصلا نمیگه بیاین یا صب میگه از همه مهمتر آقا نگهدار میگفت ما هرروز ساعت دو میام اونروز ساعت یک به من گفتن بیا. آقا ممنون هم حکایت حکم پادشاه هم داره رو راجب عمو که میگفت من همه ی کارامو با دستور کارگردان انجام میدم مثال زد که سلطان نقش پادشاه .عمو نقش مرد.وپهلون نقش گربه رو بازی کرد. و تو آیتم ماشین زمان هم عموی 18 ساله مون رو جای پورنگ کوچیکه فرستادن تو ماشین زمان.آخه من موندم چرا این سلطان و پهلون اینقد آقا ممنون رو حرص میدن؟! خب واسه تحقیقات از ماشین استفاده کنید دیگه. سییییییییلام.برو بچه های گل گلاب. من امروز ته شادم به خاطر چنتا خبری که تا آخر این پست میبینید. امرو که امیرمحدجان و عمویی با هم ست کرده بودن و هردوشون لباس راه راه آبی سفید با شلوار آبی پوشیده بودن(ینی تلپاتی تو حلقم) بعدم امیرجون شعر امام رضا رو که من دلم کلی واسش تنگ شده بود رو خوند.و بعد هم با عمو اون شعر جدید خوشگله رو خوندن. و طبق سنوات گذشته امیر جان نقش خودشونو نداشتن. تازه یه جایی بود که مثلا عمو مغز سلطان رو دست کاری کرد و سلطان هیچکس رو یادش نمیومد و از پهلون پرسید من شوما رو باید بشناسم؟ که عمویی هم گفت:ایشون از قصه ها اومدن آخر برنامه هم دوباره برمیگردن تو قصه(عاشق لو دادناتم عمویی) آقا ممنون هم داستان همون خیاطی که میگفت"بکوب بکوب همان است که دیدی" رو تعریف کرد که مثلا یه پادشاهی که شب ها مثله مردم عادی لباس میپوشید و به شهر میرفت تا مشکلاتشون رو بفهمه و ناگهان چشمش به خیاطی که ناامید بود اوفتاد و ازش خواست که پارچه هاشو به پادشاه بفروشه تا پول زیادی بدست بیاره.و پارچه فروش هم رفت تا پارچه رو به پادشاه بفروشه و پادشاه پرسید من با اینا چیکار کنم که وزیر گفت برای پسرت لباس دامادی بدوز ولی چون پسرپادشاه مریض بود؛پادشاه به غم فرو رفت و پارچه فروش پیشنهاد داد چون پسرش مریضه و همین امروز فردا میمیره با این پارچه یه کفن واسش بدوز.پادشاه هم پارچه رو همراه پول زیادی بهش پس داد و گفت تو زبون تلخی داری که باعث میشه هنرت رو کسی نبینه.(پادشاه:سلطان.وزیر:پهلون.پارچه فروش:عمو)خدایی آقا ممنون هم دیالوگش خعلی کم بود آخه این چه وظعشه؟؟!! آقا نگهدار هم اول روی کاغذ پیامک ها اسم یک زوج جدید رو نوشت و عمو هم پیامکشون رو خوند.[خانوم حدیثه بدری و آقای بهروز روشنی پرسیدن که امروز ما پاتختی داریم چی دست کنم که تو دل فامیلای شوهرم جا پیدا کنم؟آقا نگهدار:بهروز جان حدیثه خانوم چه معنی داره فردای عروسی اون هه آدم بریزن اونجا اونم ناهار بایه عصرونه پکوتک سرو تهش رو هم بیارید ]ای ول خوشم میاد شم اقتصادی داره.
شعر امام زمان که من تازه فهمیدم اسمش فرج هستش رو خوند.با عمو هم شعر عموزنجیر باف رو خوندن.
بعدم امیر با یه عینک آفتابی خیلی خوشگل اومد داخل وعمو بهش گفت امیر چرا عینک زدی؟امیر:عه منو شناختین؟عمو:ده سال باهات زندگی میکنم مگه میشه نشناسمت؟بعدم عمو دلیلش رو جویا شد و امیرمحمد هی میخواست بگه حالا عمو مگه میذاشت.بعدم امیر گفت نمیتونه به دوستاش نه بگه.مثلا دیروز-امروز-فردا-پس فردا .امروز صبح رفت نون بخرم بعدش خواستم یکم توکوچه دور بزنم که محمد حسین بهم گفت بیا کنسول بازی کنیم منم رفتم.عمو:لابد از مادرت اجازه نگرفتی.امیر:من همچین بچه ایم عمو؟نخیر من از مادرم اجازه گرفتم اونم گفت برو ولی زود برگرد منم رفتم گل اولو زدم دومم زدم سومم زدم بعد تا خواستم برم گفت نه نرو/توهم مثه من نمیتونی دووم بیاری نروووووو خلاصه گفت نرو و بمون پنج دیقه دیگ بازی گنیم منم موندم ایندفه خواستم برم محمدحسن شون گفت نرو.عمو:فهمیدم دیر رسیدی خونه آقا حسینم یه بادمجون یایه چشمت کاشته.امیر:عمو؟؟؟؟مادر پدر من به این محترمی همچین کاری میکنن؟عمو:تا اونجایی که من حسین آقارو میشناسم نه. بعدم که اومدیم کوچه با سلطان توپ بازی کردیم بعدم توپ رف زیر ماشین بعدشم پهلون اومدو به من گفت برم زیر ماشین:عمو:خدا نکنه.امیر:نه برم زیر ماشین توپو بیارم عمو چشت روز بد نبینه(و کلا متن یادشون رفت)و گفتن چون هوا تاریک شد برگشتیم.عمو:ببین یه نه گفتن خیلی آسونه فارسیش میشه نه ترکیش میشه یوخ انگلیسی میشه نو هندیشم میشه نهی نهی(همراه با حرکات میزون موضون)بعدم امیر و سلطان گفتن ما امروز توپو میخوایم پهلونم گفت هوا روشن شد میاریمش.خلاصه یه میخوام میخوامی بود که نگو.
آقا ممنون هم از امیر و سلطان و پهلون که هر چی بهشون میگفت میگفتن نه شکایت کرد و عمو هم گفت نه من این چیزارو بهشون یاد ندادم آقا ممنون هم گفت خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو البت رسوا غلطه روووسوا درسته.خخخخخ
و حکایتش از این قرار بود که روزی روزگاری شهری بود که همه ی مردمش دیوانه بودن و یک انسان عاقل روزی میخواست از اونجا رد بشه ولی ردم اینقد اذیتش کردن مجبور شد تا شب که همه میخوابن خودشو به دیونگی بزنه.
آقا نگهدار هم حکایت یه زن و شوهر که هر دوشاغل بودن و یه روز مرده زودتر رسید خونه و نمیدونست چی بخوره رو تعریف کرد که با پیکوتک زندگیش بهشت شد.بعدم بخاطر مهمون ویژه گف ماکارونی رو دم نندازین.
تازه پهلونم مژده ی ورود یه فرد جدید به برنامه به اسم"محمد رضا"رو داد.
[-Design-] |