سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سیاره ای از جنس امیر

آخه من از دیروز چی بگم؟ که زنده نبود؟

که جمعه به احتمال زیاد ضبطش کرده بودن؟

که امیر بازم مثه همیشه نقش خودشو نداشت؟

من آخه از کدومش بگم؟

فقط نقش آقا ممنون رو داشت و موقعی که عمو خواست شعر ممنون رو بخونه آقا ممنون هم اون صحنه رمانتیکه که قبلا گفته بودم رو بوجود اورد و داستان دوتا پسر بی عار که بدون تلاش میخواستن به همه چی برسن رو تعریف کرد و عمو هم نقش پدر اون دوتا پسر رو بازی کرد.ولی خدایی عاشق بی اعصاب بازیاشم وقتی بچه ها وسط داستان زیادی شیطونی میکنن :)

آقا نگهدار هم خواست تو پیامکا اسم یکی رو بخونه که عمو نذاشت و گفت میخوای اسم رفقاتو توی ساوه بنویسی.بعد یه سوال واسم پیش اومد ینی حسن و حسین ساوه ای بودن؟ باید فکر کردای ول

تازه کارگردان صحنه(خانم جهانی)هم دستور پخت لازانیا رو خواست که آقا نگهدار خیلی مودبانه راهنمایی کرد و گفت:ماشالا شما خودتون کدبانو هستید نیاز به راهنمایی ندارید بعدم از روی کاغذدستور پخت رو خوند.

بعدم عمو بهش گفت فاصله بگیر؛کارگردان عصبانی شد.وآقا نگهدار هم گفت عِب نداره با اون دستور پختی که من دادم هر جایی بخوام وای میسم.(خداییم راست میگفت)

 


یکشنبه 92/5/20| 6:3 عصر |ژوپیتر| نظر|

سلام بچه ها الان یه حالی دارم که هم خوشحالم هم ناراحت که ایشالا تا آخر این پست دلیلش رو خودتون در میابید.

اول مثه همیشه چراغا خاموش بود و بعد روشن شد و امیر هم اون لباس آبی راه راهی رو پوشیده بود باشلوار سیفید.اومد و شعر امام زمان رو خوند.

بعد جای کتاب سخنگو به لهجه ی گلستانی شعر خوند که واقعا قشنگ خوند.

اولش که اومد رو صحنه عمو بهش گفت با هم رو بوسی کنن و امیر هم دورا دور این کارو کرد عمو هم باعصبانیت نیگاش کرد امیر هم گفت:آخه شما کلی تغییر میکنی؛الان گریم داری نمیشه ماچت کرد.

بعدم مثه سال پیش یه هدیه گرفته بود بابت روزه گرفتنش البته پارسال از عمه و شوهر عمه ی عزیز اش لیوان گرفته بود ولی امسال از مامان بابایی ساعت گرفته بود.

عمو هم گفت حتما این هدیه یه جوریه که مال همه اس.من خانم و آقای متقیان رو میشناسم هر سال واسه همه هدیه میگیرن.امیرهم نه گذاشت نه برداشت،برگشت گفت:اون واسه قدیما بود الان گرون شده واسه همه نمیگیرن.(ولی خودمونیما چ مامان بابایی دست و دل بازی واسه همه ماه رمضون کادو میگیرن)

بعدم سلطان اومد و صاحاب ساعت شد مشکل شد دوتا بعدم پهلون اومد و صاحاب ساعت شد حالا مشکل شده بود سه تا و سلطان هم یه شعرم واسه ساعت خوند.عمو هم به امیر گفت از مغز این چیزی دان نکن امیرجان هم گفت:من فقط یه کلیپ دانلود کردم. حالا هی این ساعت میکشید هی اون ساعت و میکشید آخرشم شـــــــــاپالـــــــاق ساعت منهدم شد.امیر هم ناراحت شد و با گریه گفت:مـــامـــان اینا ساعتمو خراب کردن و از صحنه رفت.عمو هم گفت:17 ساله شه شبیه یه بچه 17 ماهه گریه میکه .که اینجا بنده باید بگم خب عمو جان واسه باور پزیری نقشش اینکارو میکنه دیگه.(تو همین فاصله یکی از دوستام بهم اس داد که امیرمحمد چقد بچه ننه ست منم برگشتم گفتم بچه ننه نی رابطه ی خاصی با مادرش داره و یه جورایی عاشق مادرشه.بلبلبلو البت به جای امیرمحمد یه واژه ی دیگه رو بکار برد که اینجا نمیشه گفت!)

آقا ممنون هم اولش که اومد خوابش میومد واسه اختراعش که کل دیشب رو روش داشت کار میکرد.هی بچه ها جیغ میکشیدن واسه اینکه آقا ممنون نخوابه. چه جیغ بنفشی هم میکشیدن.بعدم از اختراعش رو نمایی کرد که یه ماشین زمان بود.چه ماشین زمانی خدایی خعلی شاخ بود.خوده آقا ممنون برگشت گفت:خودم کرک و پرم ریخت! بعدم به عمو پیشنهاد داد:به هر زمانی که میخواد بره عمو هم گفت:زمان بچگی مامانم. آقا ممنون:اون خعلی قدیمی هستش سیستم میپوکه.بعدم گفت من شوخی میکنم این ماشین به زمان دایی ناسور ها هم میره.عمو هم رفت سوار شد و جاتون خالی اینقد صورتشو به شیشه ماشین مالید که همه ی کرم های گریمش به ماشین چیسبید.یه صدای بامزه ایی هم داشت تو اونجا که نگو ینی کرکر خنده.

بعد عمو از ماشین اومده بیرون:برگشته میگه اونجا مامانم و با دامن شمالی و موهای خرگوشی دیدم که در حال کشت برنج بود.

بعدم قرار شد از این به بعد از این ماشین تو برنامه استفاده بشه.(آقا ممنون من واقعـــــا بهتون افتخار میکنم.به افتخار آقا ممنون اووووووه اوه)

آقا نگهدارم که عمو تو پیامکا گیر کرده بود که چه اسمی بعد از ابراهیم بگه که آقا نگهدار به دادش رسید و پیام  برادر حسن شاهپری رو خوند(حسین شاهپری)که گفته بود چرا اسم منو نخوندید.

بعدم موضوع شون بدجور به تک ماکارون ربط داشت داستان یه مرد که در گیر کاغذ بازی های اداری شده بود رو تعریف کرد که به طور معجزه آسایی مشکلش با لازانیا حل شد.

بعدم کی گفته تولدارو رو آنتن نگید؟؟؟؟ اتفاقا من خیلی هم بااین حرکت حال میکنم پیامکم دادم اینجاهم به آقای حسین خلیفه تولدشونو با تاخیر تبریک میگم.و از خدا میخوام هر روزتون مثه لحظه ی تولدتون باشه.

حالا اون چیزایی که بخاطرش هم نارا حتم هم خوشال.

1)دیروز تو برنامه ی ماه عسل هم شرکت داشتن که تو پست بعدی تعریفش میکنم.

2)از این به بعد فقط سه روز آخر هفته ساعت 4برنامه دارن.(بازم میارزه به اینکه کلا تنهامون بزارن؛از اون گذشته باید امیرجان رو هم درک کنیم که پشت کنکوری هستش اونم کنکور هنر به اون سختی و باید سخت درس بخونه)

 

 

 


جمعه 92/5/18| 7:0 عصر |ژوپیتر| نظر|

امرو امیر شبیه یه خورشید خوشگل شده بود.اول شعر حمد رو خوند.بعد با عمو شعر کله ی صبح رو خوند.

نقش خودشم طبق سنوات گذشته نداشت.

آقا ممنون هم اول هی با بیل و کلنگ و فرقون رفت و آمد میکرد بعد معلوم شد که یه اختراع کرد و قرار شد فردا ازش رونمایی کنن.موقعیی هم که داشت از پیش اختراعش میومد یه دخدر بچه پرید جلوش و آقا ممنون هم با خنده گفت:من ترسیده کردم بچه.ولی خدایی صحنه ی خنده داری بود.

بعد هم حکایت دست گل به آب دادن رو تعریف کرد که همتون این حکایت رو شنیدید و استثناً داستان رو بدون تغییر تعریف کردسلطان نقش پسر بد قدم پهلون نقش پسرخوش قدم عمو هم نقش پدر رو بازی کردن.وسط نمایشم یه جوری کلاه گیس پهلون افتاد که نگو.منم تو حالت جویدن مبلا مونده بودم به کلاه گیس اوفتاده بخندم یا به خنده های خوشگل امیر.

راستی یه خدا قوت ویژه هم به آقا ممنون میگم که واقعا کل بار این آیتم رو دوشش هستش.

آقا نگهدار هم که مثله همیشه عالی.و حکایت یه برادر خواهر کوچولو که با لازانیا کلا سلیقه شون عوض شد رو تعریف کرد.حافظه شم ماشـــالا عالیه من فکر میکردم خودش اجراهاشو یادش نمیمونه ولی هزار ماشالا همه شو یادش میمونه.

چندتا خبر: 1)پیام های تصویری تون رو از این به بعد به سایت10006016 بفرستید.

2)از فردا به بعد برنامه ساعت16 شروع میشه.فردا همه بکتابخونه رو میبینید.برنامه علیخانی بیشتر طول میکشه و بعد از کتابخونه هم میتونید ببینید!


پنج شنبه 92/5/17| 7:56 عصر |ژوپیتر| نظر|

سلام بچه ها دیروز امیروعمو انگار باهم قرار گذاشته بودن که لباسایی که اولین روز10006016 پوشیده بودن رو بپوشن.

امیرجون اول شعر محمدامین رو خوند.(اینقده دوست دارم جدیدا اول برنامه چراغارو خاموش میکنن بعد یهو بوووووووم روشنش میکنن!)

بعدم با عمو هرکی یه شغلی داره رو خوندن و یهو در رفت و به جای کتاب سخنگو آی منی باخ رو خوند.خیلی خنده‌دار

بعدم اومدو به عمو گفت:سلطان بهم گفته واسه مغزش از دوسام نرم افزار جدید بگیرم بعدش که بهش دادم برگشته میگه قدیمی هستش. :(

بعد سلطان اومد گفت:تازه اینترنتم هم قطع شده و گردن امیر انداخت.عمو هم یکم بامغزش ور رفت تو داغون تر شد.امیرهم گفت:این چرا اینجوری شد؟با این وضعش میتونیم ببریمش مسابقه رباتیک شِرِکتش بدیم.

بعدم به عمو گفت من اینو سالم دادم شما داغونش کردید و رفت.عمو هم گفت:اینجا من باید یه چیزی بگم بعد تو بری.امیرهم گفت:من نمیدونم من میرم :)))

بعد پهلون برگشت گفت:اینترنت از مرکز قطع بوده.

آقا ممنون هم حکایت شنل قرمزی رو تعریف کرد که خیلی دخدر خوبو حرف گوش کنی بود ولی هیچکدوم از همشهریا قدرشو نمیدونستن اونهم وقتی مادر بزرگش که پهلون باشه ازش چنتا دارو خواست براش برد و همونجا پیش مادر بزرگ موند و دیگه اهالی شهر از رفتارشون پشیمون شدن البته این شنل قرمزی که عمو باشه تو چنگال گرگ(سلطان)گیر کردوگفت اینکه گرگ نی شیره.آقا ممنون هم گفت امکانات همینقده باهمین بساز.کات نه آقا جون حرکت.بعدم گرگ خودشو جای مادر بزرگ جا زد ولی شنل قرمزی زنگ زد اورژانس(مهدی و خلیفه)بردنش.ولی خدایی عمو نقشش خعلی بهش میومد.

آیتم آقانگهدار هم ترکونده بود.داستان پسر و مادری که پسر هیچ غذایی نمیخورد و با لازانیا مسیر زندگیشون دگرگون شد رو تعریف کرد.توی پیامکا یه کوچولویی به اسم امیررضا از ساوه(مدیونید اگه فکر کنید از فامیلای امیرمحمدجان بوده.) یه پیام تصویری فرستاده بودو توش ادای پهلون رو در میورد.ولی خدایی خیلی بانمک بود قیافه اش شبیه گوجه بود.جالب بود

 


پنج شنبه 92/5/17| 1:41 عصر |ژوپیتر| نظر|

سلام بچه ها من بازم یه معذرت خواهی واسه آپ نکردن بدهکارم الان امروز رو میگم تا فردا ایشالا برنامه دیروز رو تعریف میکنم.

امروزامیرمحمد عزیزدلمون یه آسمون پر از بهترین هاشده بود؛اول شعر امام رضا رو خوند بعد با عمو شعر"اون کیه"رو خوند بعدم نقش خودشو نداشت.وااااای

آقا ممنون هم اول از حرکت سلطان که به پیر مرد کهنهپوش سلام نکرد پیش عمو شکایت کرد بعدم گفت:سعدی شاعر بزرگمون میگه "تن آدمی شریف است به جان آدمیت/نه همین لباس زیباست نشان آدمیت"(که باید بنده اینجا بگم نه، همین لباس زیباست نشان آدمیتپوزخند)و بعد هم حکایت شیرینی پز چینی(عمو) که به یه پیر مرد ژنده پوش(سلطان) احترام گذاشته بود رو تعریف کرد.بعدم پیر مرد با محبت یه سکه بهش داد.عمو هم بعد از نمایش گفت ممنون که این نقش رو بهم دادید همین جا قبل از اینکه عرقم خشک بشه پولمو گرفتم. آقا ممنون هم گفت:این پول هیچ ارزشی نداره این محبتهاست که ارزش داره؛حالا اینو بده به من.من چقدر تو رو دوست دارم.(هیچی دیگه سکه رو گرفتو رفت :))))))

تازه کله پهلونم خورد به دکور که من کلی خنده ام گرفت.تبسم

این آیتم آخرم که دیگه چی بگم ک هرگی بگم بازم کمه جاتون خالی ک نبود آقا نگهدار لازانیا رو اسپانسر کرد.و داستان یه زن و شوهر که نمیدونستن واسه مهمونی چی درست کنن رو تعریف کرد.تاااازه فهمیدیم اسم یکی از دوستای امیر جان هم حسن شاهپری هستش.چشمک

 

به قول امیر جون مواظب مراقبت تون باشید.

واسه کامپیوتر مام 2عا کنید که حالش هر چه زودتر خوب شه!


سه شنبه 92/5/15| 8:14 عصر |ژوپیتر| نظر|

سیلام بچه ها.

امروز امیرمثه یه خورشید خوشگل تو آسمون بود و شعر امام علی که من بخاطر سبک شادش خیلی دوسش دارم رو خوند.

بعدم شعر "پشت یه کوه زیبا" رو خوندودرحین خوندن یه بار رو پله ها نشست که من این صحنه شم دوست داشتم چون خیلی رومانتیکه.

بعدم به جای کتاب سخنگو به لهجه هرمزگانی با عمو اِسپیک کرد.

دیگه ام نقش خودشونداشت.

آقا ممنون هم اولش گفت:من یه دوست خوب دارم عمو هم همه چیو گفت جز کتاب.

بعدم حکایت خاله خرسه رو با ورژن جدید تعریف کردکه خاله خرسه که سلطان باشه صابخونه اش که پهلون باشه بیرونش کرده بود و پیر مرد(عمو)با صاب خونه خرسه پول پیش رو حساب کرد و خاله خرسه هم که به فکر جبران بود وقتی پیرمرد خوابیده بودو یه مگز روش نشست خرسه با اسپری زد توچشم پیر مرد.تو مدت نمایش هم دقیقه ای نبود که عمو با اون عصاش نخوره زمینجالب بود

آقا نگهدار هم داستان دوتا دختر دانشجو رو که انرژی نداشتن و با پیکوتک زندگیشون دگرگون شد رو تعریف کرد.

تازه یه جا دیالوگو یادش رفت و نمیتونست درست حسابی متن رو ببینه که خونه ی ما و استدیو باهم رفت هوا.

 بنا به گفته ایلیاجون و به افتخار آقانگهدار حالا همگی با هم"هیکلت خیلی تکه/ تو جیبات پیکوتکه"

از اینا بگذریم یه گلگی داشتم از این آیتم آخر اونم اینکه چرا تو نمایش های حاجاآقامحمدی فقط پسر هارو میارید؟

این یک، دو اینکه خب کولرو درست کنید دیگه. :)


یکشنبه 92/5/13| 7:48 عصر |ژوپیتر| نظر|

سلام بچه ها امروز امیر اون لباس صورتیه و اون شلوار آبیه رو پوشیده بود و شعر حمدو خوندوتو آیتم بعد شعر بیا باهم بریم سفر رو خوند.

بعدم رفت و نقش خودشو نداشت.

آقا ممنونم گفت وقتی کسی کاری از دستش بر نمیاد نباید انجام بده و حکایت لاکپشت و دوتا لک لک رو تعریف کرد.خعععععععلی هم دیالوگش کم بود.ولی هرچی باشه همین وجودش تو صحنه به آدم انرژی میده.

آقا نگهدار هم داستان یه کشتی گیر که با خوردن پیکوتک دوپینگ کرد رو تعریف کرد.تااااازه عمو مموقع خوندن پیامک ها پیامک مه گل(خواهرزاده ی نویسنده و کارگردان)که پرسیده بود پیکوتک رو خالی بخوریم یا با شیر رو خوند؛ آقا نگهدار هم خیلی مودبانه وکامل بهش توضیح دادمؤدب

راستی یه تشکر هم از گروه دکور بکنم که دیروز باید میگفتم به هر حال ممنون از اینکه نرده قسمت دوم رو هم زدید.آدم اینجوری تازه احساس امنیت رو تجربه میکنه.!


شنبه 92/5/12| 10:21 عصر |ژوپیتر| نظر|

سیلام .خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

قبل از هر چیز یه معذرت خواهی واسه روزایی که همون روز نمیتونم آپ کنم.ولی تلاشمو میکنم فردا یا فرداهاش آپ کنم.

حالا بریم سر برنامه.اولش که امیر بااون لباس سفید خوشگلشو اون شلوار آبیه که

 تازه مد شده،شعر امام زمان رو خوند.

تو آیتم بعد هم وقتی امیر خواست بیاد همه ی بچه ها واسه اولین بار تو دنیا تو

 استدیو یک صدا فریاد زدن امیر جون دوست داریم ؛خعلی حال دادا ینی.بعدشم

امیرجان اومدو به عمو گفت:ماداشتیم فوتبال بازی میکردیم...خاکش برای عمر شما!

عمو ام گفت خاک چی؟امیر هم گفت:خاک زمین فوتبال.! بعدم امیر ادامه داد آدم

وقتی با سلطان و پهلون فوتبال بازی میکنه همش گل میخوره؛بس که خوره ی توب

 هستن اصن پاسکاری نمیکنن.نتیجه شم این شد که همه تو زمین بهمون

میگفتن:شیش شیش شیشتایا""شیش شیش شیشتایا"

بعدم پهلون و سلطان اومدن و گفتن امیر همش جلو بود.

پهلونم اومد بگه من از بچگی آرزو داشتم وقتی گل میزنم لباسمو بزنم بالا ک روش

 نوشته"بوبالا بوما پهلون پنبه ام"حالا اینو یادش رفته بود امیر و عموهم از هر راهی

 میخواستن یادش بندازن یادش نمیومد.حالا تصور کنید استدیوی رو هوا رفته رو.

بعد عمو به بچه گفت باید متحد باشن و عمو رو هم کاپیتان خودشون کردن و به

 همین مناسبت امیر پیشنهاد داد عمورو بندازن هوا و یادشون بره بگیرنش.ولی

 خیلی بااحتیاط بردنش بالا و باهم پیمان وحدت بستن که دستشونو رو دست هم

 گذاشتن تازه دست امیرام درد گرفت.تااااازه وقتی داشتن پیمان میبستن پهلون یه

تراول پیداکرد و همه گفتن مال ماست و دنبالش را اوفتادن.

بعد آقا ممنون اومد و بعد راجب اسمش توضیح داد که چون بعد از 8تا دختر خدا

ایشون رو به پدر مادرش داده اسمشو ممنون گذاشتن.عمو هم گفت8تا دختر؟

ممنون:مگه جاهاز شو تو میدی؟ تو جاهاز خودت موندی.عمو:اتفاقا مامانم کلی چیز

برام گرفته.آقا ممنون:آره کلی سرکه گرفته تورو ترشی بندازه.بعد عمو بهش

 گفت:شما مال افغانستانید؟ آقا ممنونم گفت من در روز دوشنبه درشهر دوشنبه به

 دنیا آمدم عمو هم گف:پس شما مال تاجیکستانید.(ولی خدایی لهجه داد میزنه

واسه تاجیکستانه لهجه افغانستان خیلی غلیظ تره.یه چی ام واس اطلاعات

عمومی خودتون میگم امیرجون واقعا روز دوشنبه به دنیا اومده.)بعد عمو گفت این

 سه کشور باهم همدین و زبان هستن و باید باهم متحد باشن آقا ممنون هم حکایت

اون تربی که از زمین بیرون نمیومد رو تعریف کرد که عمو هم اون شعر بیابیا بیرون

 بیا رو یادش رفته بود و آقاممنون یاداوری کرد.البت ایندفه وقتی آقاممنون هم

بهشون کمک کرد به جای ترب لوله گاز در اومد بیرون.

آقا نگهدار هم قصه ی یه زن و شوهری رو تعریف کرد که همش باهم اختلاف

 داشتنو سر پیکوتک همه ی اختلافاتشون حل شد!!!!!خیلی خنده‌دار


شنبه 92/5/12| 11:19 صبح |ژوپیتر| نظر|

سیلاااااااااام ژوپی بعد مدتها اومد.

با یه خبر دیگه. اونم اینکه امیروعمو تو برنامه شهرخدا که از شبکه پنج پخش میشه؛ 4مرداد برنامه داشتن.

امیر اون لباس آبی که یقه اش دیکتاتوری هست تنش بود عمو هم اون لباسی که باهاش با کیک تولدش پشت صحنه عکس انداخته بود.

اول امیر به عمو اشاره کردو گفت: پیروجوون نداریم؛امشب میخوایم شاد باشیمو اینجارو بترکونیم.بعدعمو گفت: امیر شعر بخونه که آواز دشتی خوند.بعد عمو گفت: کجا اینو خوندی؟امیرام گفت: قبرستون! عمو دوباره گفت: اینا مناسب سنت نیست. امیرام گفت: اگه نیست پس چرا دوستم سی دی شو بهم داده؟.بعد عمو هم گفت: خب من مثلا دوستت هستم میام خونتونو یه سی دی کودکانه از مصطفی رحمان دوست بهت میدم.

بعدعمو به امیرگفت: ایشالا 120ساله شی.امیرم گفت: مثله شما؟

بعد عمو گفت: یه شعر دوصدائه میخونیم امیرم گفت:دوصدائه همیشه جواب میده! بعد هم شعر بیا باهم بریم سفر رو خوندن. بعدشم عمو رفت و امیر شعر امام زمان رو خوند.

 

 


چهارشنبه 92/5/9| 1:47 عصر |ژوپیتر| نظر|

امروووووووز..چی بگم از امروز که هر لحظه اش یه ماجرای تازه.

امیر که کلا تیریپ قرمز برداشته بود آدمو یاده یه بستنی توت

فرنگی خوشمزه مینداخت! خلاصه که تیپش به قول گوگوش

خیلی  مامانی شده بود.(لطفا وقتی اینو میخونید هی بزنید به

تخته)

آهان حالا بریم سر برنامه،اول امیرجون شعر امام زمان رو خوند؛تو

آیتم بعد هم امیر به جای عمو یکی از کتابارو امتحان کرد تا ببینه

واقعا کتابا حرف میزنن یا نه؛که بعدش عمو جای کتاب سخنگو

داشت یزدی میخوند.ولی خوشم اومد امیر تا با چشم خودش ندید

کتابه حرف میزنه بار نکرد(خل و چلم خودتی)

بعدم امیرجان از عمویی سوال کرد که چجوری خدا ازش راضی

میشه؟که همون لحظه پهلون اومد و به امیر گفت بهم کمک کن

امیرام گفت که فکرش مشغوله بعد سلطان اومد و خواست امیر

کمکش کنه که امیر گفت دستش بنده بعدم عمو بهش گفت که

اگه میخواد خدا ازش راضی باشه باید به بنده های خدا کمک کنه.

بعدم امیر یه جمله ای رو گفت که من عاشقشم.گفت:من متنوع

شدم عموام گفت متنوع نه،متنبه.امیر ام گفت حالا همون،شدم.

(منحرفم خودتی!!)

حالا آقا ممنون..آقا ممنون اولش به عمو پورنگ گفت که بی صدا

برنامه اجرا کنه ولی بعد که دید عمو بی صدا نمیتونه به هیچ سوالی

جواب بده اجازه داد حرف بزنه.بعد هم  حکایت گرگی رو تعریف کرد

که میخواست شکار کنه ولی هر حیونی که میومد از یه سوراخی

در میرفت آخرش گرگ همه ی سوراخ ها رو بست بعد شیر اومد

و از اونجایی که گرگ خودش همه ی را ه های فرار رو بسته بود؛تو

چنگال شیر گیر کرد.نقش شیر رو سلطان بازی کرد.عمو هم نقش

سنجاب و بع یعی و خوگوش(همون حیواناتی که از دست گرگ در

میرفتن رو بازی کرد) پهلون هم نقش گرگ رو.

آقا نگهدار هم مروری بر رویداد های هفته کرد و  از همه ی اون

نقش هایی که تو طول هفته با تک ماکارون مسیر زندگیشون عوض

شد رو باهاشون مصاحبه کرد.

بازم ژستاش تو حق بود.

حالا جالبی کار اینجاس من امروز حالم خوب نبود تو آیتمای یک و

دو هم نمیتونستم بشینم ولی جاتون خالی همین که یکم از برنامه

گذشت کم مونده بود بپرم بالا پایین.

یه چیز دیگه اینکه تا جمعه هفته ی آینده به دلیل شبای قدر برنامه ندارنگیج شدم

این شبا ایشالا اون حال خوبه رو به دست بیارید.

و فعلا بای بای

 

 


جمعه 92/5/4| 7:27 عصر |ژوپیتر| نظر|

<      1   2   3   4   5   >>   >

[-Design-]

a>

هرروز،همون روز - سیاره ای از جنس امیر